PDF نسخه کامل رمان :عسرت(تصادف عشق)
نویسنده:آتنا امانی
ژانر:عاشقانه
تعداد صفحه:212
کیفیت فایل:عالی
رمان :عسرت(تصادف عشق) با لینک مستقیم دانلود فایل PDF – آخرین ویرایش سازگار با همه گوشی ها و سیستم های کامپیوتری
دلیا دختری که بعد از مست دستگیر شدن، مجبور به همخونه شدن با پسرعموی دخترباز و عیاشش که نامزد داره میشه و یک شب وقتی مست میکنن حامله میشه و…
خلاصه رمان عسرت
ابرو درهم کشید و پشتش را به مرد کرد. حرف زدن با او بی فایده بود. ولی زبانش تاب نیاورد گفت: – پس تو کارای من دخالت نکن در حد پدر بچه ها بمون. حال مرد شده بود اسفند روی آتش و دخترک لذت میبرد. حالت تهوع عجیبی به سراغش آمد که از آراد خواست تا سریع نگه دارد. به سرعت پیاده شد و خودش را با هزار زحمت به جوب رساند. آنقدر استفراغ کرده بود که دیگر حتی جا ایستادن هم نداشت. مرد شیشه آبی به سمتش گرفت و او صورتش را شست. داخل ماشین برگشتند و راه خانه را در سکوت و بیصدا طی کردند. از همان اول بسمالله که وارد خانه شدند صدای جیغ های مادربزرگش به هوا بود. با عمورضایش دعوا میکردند و پدربزرگش پا درمیانی می کرد. با دیدن مادرش که پشت رضا ایستاده بود، بهت زده جلو رفت. سلامی کرد و پرسید. – چخبره؟ قبل از همه ناهیدخاتون سند ازدواج مادرش و عمو رضایش را جلوی پاهایش پرت کرد.
با بهت نگا بالا کشید و همراه تته پته گفت: – اینکار رو نکردین.. امکان نداره سر گیجه ای به سراغش آمد و پاهایش خالی کرد. عقب عقب رفت که آراد دست زیر شانه اش انداخت و سر پا نگهش داشت. صدای مادربزرگش را نا واضح میشنید. – اول بچم هادی رو ازم گرفتی، حالا نوبت رضامه؟ مرد اما در برابر مادرش، پشت حنانه درامد. – بسه مامان، یا بهش احترام میزارین یا تو این خونه نمی مونیم! بعد از چهلسال مقابل مادرش ایستاده بود و این قدرت را تایید دخترش کاملیا برای ازدواجشان، به او بخشیده بود. آراد بیتوجه به بحث ها دلیا را به اتاقش برد و روی تخت دراز کرد. – خوبی؟ دستش را بند سرش کرد و با گریه نالید. – خودتو بزار جای من، حالت خوب بود؟ نه. حالت تهوع امانش را بریده بود و از طرفی، دلخور بود. مخالف نبود ولی حال که بیخبر ازدواج کرده بودند، عذابش میداد. – کاش باردار نبودم.
مرد چشمی در کاسه چرخاند و برای عوض کردن روحیه دلیا لب زد. – بچه های منو بار حساب نکن خانم. چشمی در کاسه چرخاند و دست روی شکمش گذاشت. – امیدوارم به تو نرن.. چشمکی زد و پیرهنش را بالا گرفت. – هیکل ببین، چرا به من نرن… وزه حسود! دخترک اخمی کرد و غرید. – به چی تو حسودیم بشه قول بیابونی؟ ابروی بالا انداخت و دست به سینه زد. – راست میگی آخه نه قیافه دارم و نه هیکل.. قبول کن روز نامزدیم داشتی از حسودی میمُردی! نفس عمیقی کشید، سعی کرد صدایش نلرزد. – خودم هم قیافه دارم، هم هیکل مرد دست هایش را بیهدف در هوا تکان داد و گفت: – به زودی یکیش رو از دست میدی. عسلی هایش در این مدت بارها پر شده بود. حال عصبی بود، از مستی آنشب، از حاملگیاش.. از آرادی که توقع داشت او خودش را کنترل میکرد. به سمتش خیز برد و مشتهای بیجانش را چپ و راست در سینه پهن و عضلانی مرد، فرود داد. – بخاطر تو اینجوری شد!